سفارش تبلیغ
صبا ویژن























یا من لا حبیب الا هو

 متن های بایگانی شده ی دیروز و آدم های بایگانی شده امروز و خاطره های بیگانی شده فردا :

داشتم به متن  های آرشیوییه این وبلاگ نگا میکردم که

 که خیلی وقت بودکه فراموششون کرده بودم

که یاد این افتادم که چه راحت تر از این که بیایمو چند تا متنو انخاب کنیمو

در نهایت enter رو بزننیم میشه

 خیلی از خاطره هامونو که تو ذهنمون بود،

تو مرور زمان ، چال کنیم ، زیر این همه خروار آشفتگیتو

 و انگار نه انگار که  یه زمانی وجود داشت ، 

آرشیو کرد

وشاید از همه ی این کارا  ساده ترآرشیو کردن آدمایی  که زمانی با ما بودنو

اما و حالا حتی به اندازه ی یه سر زدن به این آرشیو خاک خورده سمتشون نمیریم!

 و فقط آرشیو کردیم که کرده باشیم و خبری از سر زدن به اون ها هم نیست که نیست

از شما می پرسم

" کدوم آسون تره؟"

آرشیو کردن متن ، خاطره یا آدم؟


.پ.ن :دوست ندارم هیچ وقت جز آدم های آرشیو شده باشم!

پ.ن :با حوصله بخونید! البته لطفا!پوزخند

پ.ن : متن های این صفحه رو خیلی دوس دارم!

اگه تا حالا نخوندینشون یه نگا به اونا هم بندازید!مخصوصا:2 /3 تای آخری

یاعلی

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/3/24ساعت 4:56 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

سر امتحانا که شده شبا امتحان میشم یه پا دانشمند و ریاضی دانو

خلاصه ی کلام این که......

قاطی میکنم وشروع میکنم برا خودم تو تخت خواب حل و استدلالو.... !!!!!!!!!

درنتیجه ی این همه اتفاق و تحول های شگرف شب امتحان و شب بیداری ها

این میشه که خوابم نمی بره! !پوزخند

ازیه طرفم هوا گرمه!   گریه‌آور

دیشب نگران گذشتن ثانیه ها بودم!

به خاطر این که اونا پشت سر هم می گذشتنو من هم همچنان بی خوابی رو بنده بودم عصبانی شدم!

از این پهلو به اون پهلو (جهت خواب گرفتگی!)

که یه صدای جالب و قشنگ رو، لای اون همه سکوت کوچه شنیدم

ساعت حدود 1:20 بود و اون صدام ،صدای جاروی یه رفتگر بود

ازجام پریدمو رفتم دمه پنجره!

هیچ کس جز رفتگر تو کوچه نبود!

خودش بودو جاروش

دوست داشتم داد بزنمو بگم:

خـــــــــــــــــسته نباشی

اما حیف که خیلی از عوامل این اجازرو به من نداد!


نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 6:14 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

نمی دونم بعضی وقتا چم میشه که یهو ای رگ مخالفتم بدون هیچ دلیلی میزنه بیرون و .....

بعضی  وقتا که با مامان حرفمون یکی نمیشه و مخالفت میکنم 2 دقیقه بعد میخوام برم و بگم :

حرفی که زدم یا نظری که دادم چـــــــــــــــــرته!!!!!!....  پوزخند

اما حیف که این غرور بی خود بی موقع نمیزاره!!    دعوا

واز اون طرف شاید مامانم پیش خودش بگه :

بیا !   اینم آخر بچه تربیت کردنمون شد

اما حیف که نمیدونه تویه دلم دارم با این غروری بیخودی میجنگم تا این دهن کوفتی رو باز کنم و بگم :

مامان !

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن اشتباه کردم!

البته عیب کار یه جایه دیگه هم هست!

این موقع ها شجاعت کپه ی مرگ خود را گذاشته!!!!!!!

همین دیگه  پوزخند

 


نوشته شده در سه شنبه 90/3/3ساعت 1:34 عصر توسط BLACK & White نظرات ( ) | |

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت